گزارش یک غم

برای مهدی شادمانی که «امید» همه ما بود؛ روزنامه‌نگاری که روبان سیاه به عکسش نمی‌آید هنوز

یک ربع به دوازده نیمه‌شب بود که خبر دادند حالش خوش نیست، مثل همه دو سه‌باری که خبر داده بودند و سراسیمه -یکی‌یکی یا چندتایی- خودمان را رسانده بودیم اتاقِ دهمِ طبقه هشتِ بلوکِ دی. خواهش و تمنا از نگهبان دم در هم تکراری شده بود. بالاخره یکجور راهش را پیدا می‌کردیم که بخزیم داخل و بدویم تا دم آسانسور طبقه‌های زوج. همه دو‌سه‌بار قبل با بغض و امید برمی‌گشتیم و معجزه در نفس‌های مهدی جریان پیدا می‌کرد. درد می‌کشید، سینه‌اش مالامال درد (مثال دقیقه این واژه) بود. اما لبخند می‌زد و یک «شکرخدا» نثار همه پرستارهایی می‌کرد که می‌آمدند برای تزریق یا خون‌گیری و حالش را می‌پرسیدند.

این‌بار اما، از ده و نیم شب یا کمی دیرتر، هوشیاری‌اش را از دست داد، سطح علایم حیاتی پایین آمد و به کما رفت. مثل همه دفعه‌های قبل، دکترها می‌گفتند یکی دو ساعت در این حالت دوام می‌آورد. این، بهترین دروغی بود که دو-سه سالی به آن عادت کرده بودیم. این‌بار اما، ریه‌ای برای مهدی باقی نمانده بود. سلول‌های سرطانی متاستاز کرده بودند، ‌یک ریه را که دفعه قبل از دست داده بود، در حمله بعد بخش زیادی از تنها ریه باقی‌مانده را غده‌های سرطانی و عفونت گرفت و حالا با ۵ درصد ریه به سختی نفس می‌کشید. سطح اکسیژن خون به شدت پایین می‌آمد و نواسان زیادی داشت. اما قلب مثل ساعت کارش را می‌کرد.

خنده مهدی شادمانی
عکس از حامد خورشیدی

ساعت روی عقربه‌های یک و چهل و سه دقیقه نیمه‌شب جمعه ایستاد. همراهان همیشگی رفته بودند تا خانواده مهدی را بدرقه کنند؛ به امیدی و بازگشت از گردنه دیگری. یکهو نفس رفت، هر ده ثانیه، یکبار قفسه سینه‌اش حرکت می‌کرد. پرستار که آمد و اوضاع را دید، دوید سمت استیشن تا زنگ کد ۹۹ را بزند تا هرکس از هرجای بیمارستان و شیفت‌ها بیاید برای احیا. با اینکه ساعت‌ها انتظار، حرف‌های دکترها را زنده می‌کرد، ولی همان لحظه‌های بی‌نفسی، هولناک بود. وقتی از اتاق بیرونمان کردند، کم‌کم یک حفره عمیق وسط قلب‌ها و امیدهایمان کنده می‌شد. حفره ترسناک و عمیق. ساعت دو و یک دقیقه، پرستار بخش بیرون آمد، «تسلیت میگم، روحش شاد» نه مثل دکترها ماسکش را برداشت تا مثل فیلم‌ها سری به تاسف تکان بدهد، نه صدای ناله‌ای در راهرو بالا رفت.

می‌دانید؟ «نومیدی» به اشک دخترک‌ها می‌ماند، ذره ذره بیرون می‌ریزد و هر دلی را خراش می‌دهد. همه مایی که بیرون اتاق و در آن کشاکش ۲۰ دقیقه‌ای همه حدس‌ها و جمله‌ها و واکنش‌ها را پیش‌بینی‌ می‌کردیم، از درون فرو ریختیم. آدم فروریخته منگ می‌شود، می‌سوزد، ولی صدایش در نمی‌آید. «مهدی شادمانی» آخرین برگ قصه مشهور اُ هنری بود برای تک‌تک رفقای حقیقی و مجازی‌اش. قصه دردها و صبرها و نوشته‌ها و توئیت‌هایش مانده ولی ما را با دنیای بی‌امید، بی‌شادمانی تنها گذاشت؛ عجب جای غم‌انگیزی.

تکمله: این نوشته شاید یک یادداشت نباشد، شاید یک واگویه هم نباشد، شاید برای انتشار در هیچ رسانه‌ای هم مناسب نباشد، اما شما ببخشید! ما روزنامه‌نگارها بی‌تاب که می‌شویم باید بنویسیم؛ بخصوص اگر درباره رفیق باشد، رفیق روزنامه‌نگار. این چند خط، حکایت همین بی‌تابی‌هاست…

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.