فرماندهان کوچههای خاکی
همراه با کارگران نوجوان محله لب خط که نمایش «دومتر در دومتر جنگ» را برای گفتن از صلح برای نخستینبار روی صحنه بردند
صدای خشخش بیسیم. سکوتی کوتاه. دوباره خشخش بیسیم. از خط مقدم به فرمانده سه: امروز مثل چند روز گذشته بود، کماکان ساعات ناآرامی داریم.
سرباز سوم: هرکدام دو سانت از خاکمان را بدهیم.
سرباز چهارم: نمیشود هیچکدام دوسانت ندهیم؟
سرباز سوم: جنگ یعنی همین.
سرباز چهارم: ما به خاک خودمان قانعیم.
سرباز سوم: اما اگر دست ما باشد بعد پس بگیرید، مزهاش بیشتر است.
سرباز چهارم: خاک بازی یا خونبازی خیلی وقته شده بازی باخت باخت مردم.
سرباز سوم؛ بازی خطرناکیه.
سرباز چهارم: آره اما بعد عادت میکنی.
سرباز سوم: نه نمیشه.
«دومتر در دومتر جنگ» با بازیگران آماتور لبخط، برای نخستینشب در خانه هنر جمعیت امام علی (ع) روی صحنه رفت تا در دنیایی که بازار جنگ و جنگطلبی داغ است از صلح بگویند. «نجیم نبیزاده»، «فرزاد سلطانی»، «رضا فیضی» و «فرزاد صالحی» فرماندهان و سربازان نمایشنامهاند و در صحنه واقعی زندگی، نقشهای بزرگی دارند؛ مردان کوچک و نانآوران خانه. بازیگرانی که دوسال همراه «محمود وحید»، سرپرست گروه تئاتر راه آمدهاند تا «دومتر در دومتر جنگ» بعد از نمایشنامهخوانی «مشرحیم» بهعنوان نخستین نمایش روی صحنه برود. نمایشنامهای که بچههای گروه را در ١٠٠ جلسه تمرین مرتب حاضر کرد.
«من و بچهها بههم قول داده بودیم امسال اجرا داشته باشیم و همینطور هم شد و اگر خدا بخواهد هرسال یکنمایش خواهیم داشت.» اینها را محمود وحید، سرپرست گروه تئاتر میگوید؛ گروه تئاتری که بازیگرانش نوجوانان کارگر کارگاههای پرسکاری و خیاطیاند، اهل محله لب خط شوش. «اغلب بچههای لبخط عاشق نمایش و تئاترند. ما از این ابزار استفاده میکنیم تا هم از معضلات و آسیبهای منطقه درامان باشند، هم بچهها هویت پیدا کنند؛ هویتی که بچهها را از معضلات منطقه دور نگه خواهد داشت. زمانی که شروع به تمرین تئاتر کردیم سه نفر از بچهها سواد نداشتند و همین تمرینات انگیزهای شد تا ادامه تحصیل دهند. تمام سعی ما این است که زاویه دید بچهها تغییر کند. این فعالیتها کمک میکند بچهها انتخاب دیگری داشته باشند.»
هنوز انگشتانم را دارم
عاشق طنز و خنداندن. لاغراندام و ترکهای با صورتی استخوانی و موهایی که به سمت بالا تاب برداشتهاند. لباس سربازی خوش بر تنش نشسته است. به شوق خنداندن تماشاچیها نقش فرمانده خشک و عصبی را با سرباز چهارم تاخت زده است. لحظات را برای خنداندن تماشاچی میدزدد. تفنگ را سروته میگیرد، دیالوگهایش را به شیوه «علی صادقی» ادا میکند و میمیکش را به او نزدیک. حتی پهن شدنش روی زمین برای در امان ماندن از نارنجک داخل سنگر هم شبیه «صادقی» است. سربازی سربه هوا که گاهی تیزوبُز میشود.
«رضا» یازدهساله پشت دستگاه ٤٠ یا ٨٠ تنی پرسکاری ایستاد و رکاب گرفت تا الان که ١٨سال دارد. در تمام این سالها روزی ١٥هزار رکاب میگیرد تا بستهای سفارش شده را آماده کند، برای ماهی یک میلیون و ٥٠٠هزار تومان و روزهای نخست که پشت دستگاه پرس ایستاد ماهی ٣٠٠هزارتومن به مادرش خرجی داد.
کلاس چهارم تمام شده بود و شوق یک کلاس بالاتر را داشت که به سفارش مادر دست برادر بزرگترش را گرفت و شد پرسکار. بعد از گذشت هشتسال از آن روز، هنوز صدای مهیب دستگاه که با عصبانیت و قدرت روی ورقههای یک، دو میلیمتری فرود میآید، در گوشش میپیچد. صدای مهیبی که هرچندوقت یکبار با صدای فریاد یکی از همکارانش درهم میآمیزد و کابوس از دست دادن انگشتانش را تکرار میکند: «خدا را شکر انگشتانم سرجایشان هستند. خیلی از بچهها انگشتانشان را در این کار از دست دادهاند. دیدن آن صحنهها واقعا وحشتناک بودند و هنوز هم گوشه ذهنم جا خوش کردهاند. چارهای نیست باید کار کرد؛ برای همین ترس را به جان خریدیم و کار میکنیم. هنوز هم پشت دستگاه میایستم، حواسم به انگشتانم است. پرسکاری، کار هرکسی نیست.»
کارگاه پرسکاری در یکی از محلههای میدان شوش است. قلمروی هر کارگر یک صندلی و دستگاه پرس است که مدام باید آهنها را به خوردش بدهند و بستها را روی هم بچینند: «تمام بستهای ایران را ما میزنیم. بست رولهای بزرگ خاورها و کامیونها که بارها را محکم میکنند ما میزنیم.» پدر رضا آهنگر بود و گرفتار اعتیاد. خاطرهای از پدر ندارد. پدر برای «رضا» یعنی مردی درگیر اعتیاد که از زنوبچه برید. «هیچوقت کاری به ما نداشت.» مادر سیوهشت ساله بود که درد امانش را برید و برای همیشه آرام گرفت. «مادرم کاسبی میکرد. بساط میرفت میدان ولیعصر. یک روز دلدرد گرفت و بردندش بیمارستان نزدیک میدان ولیعصر توی یکی از کوچهها. چند روز بعد رفت آیسییو و بعد کما. در برگه فوتش زدند علت مرگ نامعلوم.»
پا به توپ شدن و گل کوچیک بازی کردن، عشق تمام بچههای لب خط است. زمینی خاکی یا پارک محله؛ فرقی ندارد، کافی است توپ پلاستیکی دولایه زیر پایشان باشد تا یکی «مسی» شود و دیگری «رونالدو». شاید هم یکی «علی دایی» است و آن یکی «بیرانوند». پارک محله مستطیل سبز «رضا» بود و حالا یکی از اعضای لیگپرشین لب خط است: «یک روز در پارک محله فوتبال بازی میکرد که دو سه خانم از جمعیت امام علی (ع) با ما حرف زدند و گفتند دوست دارید بیایید جمعیت؟ بعد هم رفتیم خانه بچههای ایرانی. از آن روز پنجسال میگذرد. برادرهایم را هم با خود آوردهام جمعیت. مادرم که فوت کرد برایمان خانه اجاره کرد. اجاره خانهمان را میدهند و هر ماه برایمان آذوقه میآورند.»
سرباز چهارم در آینده دوست دارد جا پای «علی صادقی» بگذارد و هنرپیشه طنز شود. زندگی برایش مثل پرسکاری سخت و پراضطراب گذشته، اما دوست دارد روزی در سینما و تلویزیون جای «علی صادقی» را بگیرد. «دوست دارم بازیگر شوم. تمام فیلمهای «صادقی» را نگاه میکنم و حرکاتش را تمرین. در نقش سرباز چهارم هم بخشهایی از بازی «صادقی» را اجرا کردم. خدا خودش کمک کند روزی بازیگر طنز شوم.»
مزه واقعی فوتبال را در پرشین چشیدم
«موسیویِ» نمایشنامه «مش رحیم». استخوانی و کشیده با موهای مشکی صاف. پشت لبش سبز شده، اما چشمهای تیلهای مشکیاش حکایت از سن پایینش دارد. لباس خاکی فرماندهی در تنش لق میزند. کمر راست کرده و دست به سینه ایستاده. سعی میکند جذبه فرمانده بودنش را حفظ کند. با لحنی محکم دستور میدهد. هرازگاهی بیسیم را میگیرد و فرمانهایی را به رمز میدهد. لحظاتی هم دوربین را جلوی چشمانش میبرد تا سنگر دشمن را رصد کند. کوچکترین خطا و نافرمانی جریمهاش، بشین پاشوست. فرمانده اول پشت صحنه تئاتر، «فرزاد سلطانی» است. از بچههای خانه ایرانی. تمام عمر پانزدهسالهاش را در میدان شوش و دروازهغار گذرانده است. همانجا مدرسه رفت و وقتی مدرسه را ترک کرد، راه کارگاه غیرقانونی خیاطی را در پیش گرفت تا چرخ زندگی پدر بهتر بچرخد. «١٠سال داشتم که برای کمک به مخارج خانه رفتم خیاطی لباس زیر مردانه. بزرگ خانوادهام و یک برادر ٩ساله و یک خواهر دوازدهساله دارم. پدرم موقتا چرخکش بازار است و مادرم خانهدار.»
فرزاد ١٠ ساله هر روز با ترس سر کار میرود؛ ترس از اینکه مبادا شهرداری کارگاه را پلمپ کند و او بیکار شود. او تا به امروز یا پشت چرخخیاطی نشسته یا قیچی به دست گرفته و برش زده، البته جارو زدن کارگاه و جابهجا کردن پارچهها هم هست. کار که زیاد شود تازدن لباسها و بستهبندی کردنش هم به کارشان اضافه میشود برای همین از هشت صبح تا هفتونیم شب سرش به کارهای کارگاه گرم است. «فرزاد» باید روزی دو سری دوازدهتایی لباس زیر مردانه تولید کند تا بتواند سر ماه یکوپانصدش را به مادرش بدهد، البته آن اوایل بزرگ خانواده ٢٢٠هزارتومان حقوق میگرفت و با ذوق آن را به مادرش میداد. «اصلا پسانداز ندارم. همه درآمدم را میدهم خانه. هفت کلاس سواد دارم. امسال به امتحانات نرسیدم، اما ازسال دیگر دوباره درس میخوانم. دوست دارم بیشتر بخوانم. نزدیک به٢٥نفر در کارگاه کار میکنند. همسن من یا کوچکتر و بزرگتر. کارگاه پلمپ شود همه بیکار میشویم.» فرزاد از بچگی زمین خاکی بازی کرده است. علاقه زیادی به فوتبال نداشت، اما تنها سرگرمیاش بود پس هروقت میشد پا به توپ میشد تا ٩٠دقیقه دور از همه دغدغههایش حواسش را به توپ و دروازه حریف بدهد. «وارد لیگ پرشین شدم و روی زمین واقعی فوتبال بازی کردم، عاشق فوتبال شدم.هافبگ چپ یا مهاجم. یکی از دوستانم من را با پرشین آشنا کرد و مزه واقعی فوتبال بازی کردن را آنجا چشیدم. در آینده یا فوتبالیست میشوم یا بازیگر. »
فرمانده اول، سال دیگر با شروع مدارس حقوقش نصف میشود؛ ٧٥٠هزار تومان. مهر سال دیگر که بیاید، کتاب و دفترش را زیربغل میزند تا سر کلاس هشتم بنشیند. صبحها کلاس و درس و بعدازظهرها تا هفتونیم شب کار. «در تهران خانوادههایی هستند که بچههایشان تا ٢٠سالگی فقط درس میخوانند و کار نمیکنند. سال اولی که سرکار میرفتم برایم سخت بود، اما حالا عادت کردهام. درس را هم که میخوانم. مستاجریم و باید به پدرم کمک کنم، پس کار میکنم.» او یکسالونیم میشود. سروقت سر تمرینهای تئاتر و فوتبال حاضر میشود و خستگی را نمیشناسد. کلاس کامپیوتر هم برای او جذاب است و سعی میکند زبان بینالمللی را یادبگیرد. در رادیو لبخط هم گویندگی کرده است. صحبتش که به رادیو لبخط میرسد، لبخند میزند؛ لبخندی متفاوت. «رادیو لبخط پادکست است. پادکستی که در مورد مسائل اجتماعی در آن حرف میزنیم. از مشکلات لبخط. اولین پادکست برای عید نوروز بود و بعدی روز معلم. یکی هم برای دختربچههایی که زود عروسی میکنند و راضی نیستند درست کردیم.»
برنامهنویسی و طراحی لباس؛ هر دو را دوست دارم
کمی توپُر با قدی نسبتا کوتاه. موهای مشکی لختش را به سمت چپ خوابانده و هر چند لحظه یکبار با دست آنها را سرجایشان ثابت میکند. پوستش گندمی است و صورتش کمتر از سنوسالش نشان میدهد. برای حرفزدن به گوشهای زل میزند و از نگاهکردن مستقیم به صورتها گریزان است. لباس سربازی برایش گشاد است و پیراهنش را روی شلوار خاکی رنگ سربازی رها کرده. سربازی ساده و خجالتی است. هربار که فرمانده واژه «احمق» را به کار میبرد، خواسته یا ناخواسته میگوید «بله».
سرباز سوم در دنیای واقعی «نجیم نبیزاده» است؛ از بچههای خانه ایرانی. هیچوقت پشت نیمکتهای مدرسه ننشسته تا همین امسال که ١٧ساله شده و جمعهها به کلاسهای «جمعیت» میرود. «با اینکه درس خواندن را تازه شروع کردهام، در حد کلاس هفتم و هشتم روخوانیام خوب است. هر جمعه در جمعیت درس میخوانم. سهساعت پشت هم درس.»
نجیم ٦ ساله بود که محل کارش شد مترو تهران؛ دستفروشی و فالفروشی. از این واگن به آن واگن. از این خط به خط دیگر. تا ١٠سالگی زندگی سرباز سوم همین خط مستقیم را رفت تا اینکه به سفارش پسرعمویش شرایط را کمی تغییر داد و راهی یکی از کارگاههای خیاطی میدان شوش شد تا به امروز از همانجا نان به خانه میبرد: «بچه بودم و فِرز. سر نترسی داشتیم و از خطی به خط دیگر مترو میرفتیم شاید یک فال بیشتر بفروشیم.»
درماندگی از اعتیاد پدران و نانآور خانهشدن در سن پایین سرنوشت بیشتر بچههای لبخط است. مثل «نجیم» که وقتی حرف به پدرش میرسد، سرش را پایین میاندازد، دستش را لای موهای مشکی لختش میبرد و با خجالت میگوید: «معتاد بود برای همین از ٦سالگی کار میکنم. یکبار به هزار زحمت ترکش دادیم، اما باز رفت سراغ اعتیاد. بار دوم هم خیلی بدبختی کشیدیم تا ترک کرد. خدا را شکر الان معتاد نیست، اما خانهنشین است و در خانه کار میکند؛ دعانویسی.»
دزدکی لبخند محوی میزند و دوباره دستش ناخواسته به سمت موهایش میرود. کمی سرش را کَج میکند و به موزاییکهای کف سالن چشم میدوزد: «خدا را شکر پدر و مادر دارم. خواهر ازدواج کرده و در آلمان خانه خرید و دو بچه دارد، اما خواهر بزرگترم، ٢٤ساله است و از شوهرش جدا شده. برادر بزرگتر ١٩سالهام هم در شلواردوزی کار میکند.»
پسرعموی نجیم یک روز برای اینکه او را از فالفروشی نجاتدهد، کار در خیاطی را به او توصیه کرد، اما کارگاه کارگر نمیخواسته و «نجیم» چند روزی بیکار میشود: «آنجا کارگر نمیخواستند، اما خدا را شکر در کارگاه دیگری کار پیدا کردم. قدیمها چهارراه «سیروس» کار میکردم، اما الان «صفاری» میروم سرکار. محیط خوب و آرامی دارد. کارگاهمان قانونی است و ١١ کارگر دارد؛ چهارتا بچه. یک دختربچه ١٢ساله و یک خانم متاهل.»
سرباز سوم هدفهای زیادی دارد و دوست دارد همه آنها را دنبالکند؛ برنامهنویسی، بازیگری و طراحی لباس. در همه این سالها وقتی صبحها میرفتم سرکار و بچهها را میدیدم که میروند مدرسه، دوست داشتم جای آنها بودم، اما وقتی میگفتند مدرسه را دوست ندارم، برایم سوال بود چرا مدرسه را دوستندارند. یکی از دوستان خیاطیام من را با جمعیت آشناکرد. به عشق فوتبال بازیکردن آمدم جمعیت، اما حالا تئاتر بازیمیکنم و درس میخوانم. این خیلی خوب است، خب.»
آقای گل بودن خوب است
«سرباز بند پوتینهایت. سرباز همیشه باید آماده باشد.» گویی دنیا آمده، فرمانده شود. روبه سربازها که میکند، گردنش را کمی کجمیکند و سربازی را مخاطب قرار میدهد. یکسروگردن از بقیه بلندتر است. استرس دارد و برای اینکه سربازها آماده باشند، مرتب آنها را به خط میکند. لباس فرماندهای فیکس تنش است. پوتینهایش را واکس زده و موهایش را مرتب به عقب شانه زده است.
فرمانده دوم یا همان «فرزاد صالحی» ١٧ساله، افغانستانی است و تکفرزند خانواده مهاجرش. یکی، دوساله بود که همراه پدر و مادرش افغانستان را از ترس جنگ رها کرد و به ایران پناه آورد. پدر برای امرار معاش زیردست بناها کار میکرد، اما امروز از کارافتاده و خانهنشین است. مادر هم اختلال حواس دارد. «فرزاد» هیچوقت از افغانستان نپرسیده و هیچ تصوری از آن ندارد: «من تهرانیام.» هفتسال روزی ١٠ساعت کار در کارگاه خیاطی سرنوشت «فرزاد» بود، بعد از ترک تحصیل کلاس چهارم. «بعد از ترک تحصیل زندگی کثیفی داشتم. دعوا، چاقوکشی، ناس و … تمام کارهایی که یک آدم بالغ هم انجام نمیدهد. یکسال همینطور زندگی کردم تا اینکه یکروز سر کوچهمان برای تیم پرشین ثبتنام میکردند. از فوتبال بدم نمیآمد، ثبتنام کردم و شدم شماره ١١. نیمار را خیلی دوست داشتم. از همانجا زندگیام شروع به تغییر مثبت کرد. » فرزاد حالا کلاس ششم است و یک دوره آقای گل لیگ پرشین شده. شرطش خواندن ماهی یک کتاب است، اما «موش گریزپا را» یک هفتهای تمام کرد. صبحها میرود خیاطی و بعد کلاس تئاتر و زبان.«نمیدانستم زبان بینالمللی وجود دارد. زبان انگلیسی را دوست دارم، سال آینده اگر خدا بخواهد مثل بلبل انگلیسی حرف میزنم.»