شما اینجا چه کار میکنید آقای عدنان؟
«سوریه جنگ است. جنگ آدمها را میکشد؛ همانطور که علا را کشت، احمد را کشت، معن را کشت، عبدالسلام را کشت. من آمدم که زنده بمانم. زندهماندن در سوریه سخت است. آمدم که در دانشگاه هنر، سینما بخوانم. سه سال است میهمان ایرانم. دستتان درد نکند.»
«حسین» 16 ساله بود که اسلحه به دست گرفت. «جبهه النصره» که شاخه رسمی شبکه القاعده در سوریه و گروه «احفاد الرسول» که یکی از گروههای درگیر در جنگ داخلی سوریه است و رابطه نزدیکی با ارتش آزاد دارد، روستای آنها را محاصره کرده بودند. «حسین» و دوستانش مجبور شدند اسلحه بردارند، به گروه دفاع وطنی بروند و از منطقهشان دفاع کنند. در منطقه آنها فقط یک آموزشگاه برای آمادگی کنکور وجود داشت. حسین و دوستش احمد در همان آموزشگاه ثبت نام کردند با یک اسلحه در دست که صبح تا عصرشان را پر میکرد و دستهایشان را خسته و چشمهایشان را پرخون. حسین هر روز به یک ایست بازرسی میرفت که کنار یک مدرسه بود و وظیفه او و دوستانش این بود که از بچههای مدرسه محافظت کنند. حسین کتابش را به ایست بازرسی میبرد و وقتی نوبتش تمام میشد برای کنکور درس میخواند. سال بعد او در رشته خبرنگاری دانشگاه دمشق ثبت نام کرد. رفتن به کافههای مختلف دمشق و دیدن فیلمهای زیاد هم بود که سودای «سینما» را در سر او انداخت. حسین یک روز به خودش آمد و دید که دارد با خودش چه میکند؟ که سینما و دنیای بزرگ آن است که عشق همیشگی او است. با خودش فکر کرد آن همه خاطراتی که از جنگ دارد، پلانهایی از یک فیلمَند که میتواند بعدها بسازد و احساس کرد این سینماست که او را کمی از واقعیت دور میکند اما این وسط مشکل دیگری بود؛ دانشگاه دمشق رشته سینما نداشت. همان روزها بود که شنید یکی از دوستانش رفته ایران تا سینما بخواند و با خودش گفت چه خوب، من هم میتوانم بروم ایران. او رفتن به ایران را خواست و به آن رسید. در بحبوحه جنگهای داخلی سوریه خبر رسید که ایران و سوریه تفاهمنامهای امضا کردهاند با نام «تبادل ثقافی» یا همان تبادل فرهنگی و قرار است تعداد بیشتری از دانشجوهای سوریه به ایران بروند و در مقابل هم راه برای رفتن دانشجوهای ایرانی به سوریه بیشتر باز شود؛ اتفاقی که البته درنهایت در تعداد دانشجویان ایرانی و سوری در هر کشور با هم اندازه نشد. او مانند دیگر دانشجویان خارجی در ایران، 6 ماه را به یادگرفتن زبان فارسی در دانشگاه بینالمللی قزوین گذراند و حالا با لهجهای قشنگ از آنچه یادآور زبان خودش است، فارسی را آرام و شمرده صحبت میکند. حسینِ 23 ساله، سه سالی میشود که در ایران سینما میخواند.
حسین یکی از 34هزار دانشجوی خارجی است که در ایران تحصیل میکنند؛ دانشجویانی که 27 هزار نفرشان محصل دانشگاههای تحت پوشش وزارت علوم هستند و بقیه دانشجوی دانشگاههای وزارت بهداشت و دانشگاه آزاد؛ کسانی که قرار است براساس ماده 66 برنامه ششم توسعه تعدادشان به 75 هزار دانشجو برسد و شهریه دانشجویانی که از كشورهاي افغانستان، لبنان، سوريه، يمن، عراق و فلسطين میآیند و در بعضی دانشگاههای ایران مانند دانشگاه اصفهان معادل ۸۰درصد شهريههاي مصوب هر سال برای دانشجویان خارجی خواهد بود. تعداد دانشجویان خارجی در ایران از سال ۱۳۹۰ تا به حال افزایش چشمگیری داشته و ایران را در آستانه زدن رکورد بیشترین رشد دانشجویان بینالمللی ورودی در جهان قرار داده است. «این دوستم علاست. از بچگی با هم بودیم. از مدرسه فرار میکردیم و میرفتیم در کوچههای دمشق قدیم. علا دوست داشت زبان انگلیسی بخواند. او یک روز وقتی داشت به دانشگاه میرفت، شهید شد. این دوستم احمد است. احمد همیشه دوست داشت فلسفه بخواند. یک روز گروه جبهه النصره یک موشک به منطقه ما زد، احمد در نزدیکی این موشک بود و شهید شد. این دوستم معن است. او هیچ وقت مدرسه را دوست نداشت و درگیر کار بود. آخرین روز ماه رمضان به من زنگ زد گفت بیا هتلی که کار میکنم، تا صبح بیدار بمانیم. ظهر روز بعد خواهرم گفت بیدار شو معن شهید شد. نزدیک خانهاش یک موشک افتاده بود. لباسم را پوشیدم و رفتم قبرستان، آنجا دیدمش که دو پا نداشت و آرام روی خاک خوابیده بود.»
حسین دوستان از دسترفتهاش را حالا در بقیه آدمها میبیند و به آنها میگوید: «تو مثل احمدی، تو مثل عبدالسلامی.» خاطرات حسین، همهاش از مرگ است، مرگ کسانی که روزی همکلاسی و همسنگرش بودند، مثل ذوالفقار که در دانشگاه با او آشنا شد. ذوالفقار که جنگجو نبود، خبرنگاری میخواند و آنقدر بچهها با او صمیمی بودند که «الخال» صدایش میکردند، به معنی دایی
احمد، علا، معن، قاسم، عبدالسلام. چطور میشود نام آنها را از یاد برد؟ یاد دوستان از دست رفته، روز و شب با حسین است. آنها با هم بزرگ شدند و همسن حسین بودند که شهید شدند. همه سه سالی را که گذشت حسین در خوابگاه دانشگاه هنر به آنها فکر کرد. فکر کرد که هر کدامشان چه چیزهایی را دوست داشتند و بعضی وقتها که هم خوابگاهیهایش رد میشدند، بوی عطری را میدادند که معن دوست داشت. حسین دوستان از دسترفتهاش را حالا در بقیه آدمها میبیند و به آنها میگوید: «تو مثل احمدی، تو مثل عبدالسلامی.» خاطرات حسین، همهاش از مرگ است، مرگ کسانی که روزی همکلاسی و همسنگرش بودند، مثل ذوالفقار که در دانشگاه با او آشنا شد. ذوالفقار که جنگجو نبود، خبرنگاری میخواند و آنقدر بچهها با او صمیمی بودند که «الخال» صدایش میکردند، به معنی دایی. حسین شب قبل از آمدنش به ایران تا صبح با او بیدار نشست به گوش دادن و خواندن شعر و مدام صدای ذوالفقار را میشنید که میگفت چقدر برایم ارزش دارد که قبل از اینکه بروی، آمدی پیش من ماندی. چندماه بعد، حسین در پایتخت ایران بود که شنید یک ماشین انتحاری وارد شهر زینبیه شده و نزدیک مرکز دفاع وطنی منفجر شده است؛ جایی که دیوار به دیوار خانه ذوالفقار بود. او در آن انفجار سوخت و شهید شد؛ اما کاش همهاش همین بود. یاد آنها که رفتند مثل حالا که با چشمهای مشکی، گوشه کافهای در مرکز شهر تهران زل زده به روبهرو و جلوی دویدن اشک را در چشمهایش میگیرد، مانند پلانهای فیلمی، هر روز و هر ساعت از ذهن حسین عبور میکند؛ مثل رفت و آمد توپ فوتبال، آن وقتها که در کوچه جمع میشدند و فوتبال بازی میکردند، یاد آن 30 نفر در رفت و آمد است که بیشترشان مردند و بهطور تصادفی، یک نفرشان زنده ماند: حسین. او به یاد میآورد علی طه و موسی طه را که دو برادر بودند اهل شهر حمص و ساکن منطقه زینبیه. آنها یک روز رفته بودند نان بگیرند، یک روز قبل از اینکه وضع خیلی به هم بریزد که افراد جبهه النصره آنها را دزدیدند، سرهایشان را بریدند و آنها را در یک میدان شهر گذاشتند و بدنهایشان را در میدان دیگری. حسین حتی نام کسی را که این کار را کرد، میداند: خالد شاهین. حسین او را قبل از جنگ میشناخت؛ او آدمی «خلافکار» بود و ساکن منطقه حجیرا. حسین در آن منطقه دوستی داشت و هروقت برای سر زدن به او میرفت، خالد را میدید که با غریبههایی که وارد منطقهشان میشود، دعوا میکند. او رفت اردن، دو سال آنجا بود و با یک ریش بلند برگشت، در قامت یک آدمکش.
«در جنگ آدمها با هم یکی میشوند و هر کار میکنند که زنده بمانند. هر کار میکنند برای اینکه آب و نان داشته باشند و مدام درگیر زنده بودنند. به این فکر میکنند که چطور با هم باشند و علیه جنگ مبارزه کنند؛ مشکل از وقتی شروع میشود که آدمهای جنگدیده از آن بیرون میزنند، به خودشان میآیند و اتفاقاتی را که دیدهاند، باور نمیکنند. مدام به خاطراتی فکر میکنند که در جنگ رقم خورده. تجربه من هم همین است. با آن همه سیاهی که در جنگ سوریه دیدم، هیچ وقت به این فکر نکردم که خودم را بکشم ولی وقتی آمدم ایران، دیدم چقدر خاطرات بچگی این آدمها با من و دوستانم فرق میکند یا با بچگی کسانی که الان در سوریهاند. وقتی به اینها فکر میکنم بیشتر ناراحت میشوم. تابستان گذشته بعد از سه سال رفتم سوریه و این باعث شد روابطم با دوستانم عجیب شود. آنها عوض شدهاند، من هم خیلی عوض شدهام. فقط دارم سعی می کنم که خاطرات جدید بسازم تا خاطرات قدیمی کمی از یاد برود.»
حسین همه سه سال گذشته را با اخبار بد از سوریه و شهرش گذرانده؛ این چند سال مدام به حسین خبر رسیده که فلان دوستش شهید شده، فلانی اسیر شده، فلانی خودش را در غربت اروپا کشته و همه اینها حالش را بدتر کرده است. او پشت سر هم عکسهای خانواده و دوستانش را نشان میدهد و میگوید وقتی در سوریه بود، حتی پشت سنگر هم تفریح میکرد و فکرش این بود که اجازه ندهد جبهه النصره وارد روستا شود. «حتی میتوانستیم عاشق شویم.» اما حالا اوضاع عوض شده؛ خیلی از سوریها که به کشورهای اروپایی رفتند، خودکشی کردهاند، خیلیها هم به امید زندگی بهتر از راههای سخت و خطرناکی به کشورهای اروپایی رفتند و در راه مردند؛ مثلا شرایط ناگوار در بعضی کمپهای مهاجران مانند اردوگاه موریا در یونان باعث شده که تعداد زیادی از پناهجویان سوری حتی کودکان اقدام به خودکشی کنند، اما به این دلیل که آنها حریم خصوصی ندارند، موفق به خودکشی نمیشوند و دیگران جلوی آنها را میگیرند. «لوکا فونتانا»، مسئول هماهنگی سازمان پزشکان بدون مرز در لیسبوس یونان در اینباره گفته است: «شمار زیادی از افراد تلاش کردهاند که خودکشی کنند، اما موفق نشدهاند، چون حریم خصوصی در آنجا وجود ندارد؛ حتی برای خودکشی. همسایههایشان مانع آنان میشوند و آنان را نزد ما میآورند. ما چند قضیه کودکان را هم داشتیم که تلاش کردند خودکشی کنند اما مانعشان شدیم و حمایتشان کردیم.» سالهای گذشته اما همهاش برای حسین بد نبوده؛ او ایران را دوست دارد، به تهران و خیابانهایش عادت کرده، فکر میکند ایرانیها ضدجنگند، برای از بین بردن جنگ تلاش میکنند و میگوید وقتهایی که برای سر زدن به خانواده به سوریه میرود، احساس غریبه بودن میکند. او در ایران راحت است اما فکر برگشتن به سوریه و ساختن فیلمی درباره نقش هنر در جنگ، دمی او را رها نمیکند. «برمیگردم، هرطور که میخواهد بشود، بشود.» حسین این روزها زیاد به یاد عودش میافتد که از بچگی دوستش داشت و وقت آمدن به ایران چون شنیده بود موسیقی در ایران حرام است، آن را با خود نیاورد؛ «تصوری که اشتباه بود.» قبل از آمدن به ایران، حسین فکر میکرد درسخواندن با دانشجوهای ایرانی سخت باشد، ولی اینطور نبود. او حالا دوستهای زیادی در دانشگاه دارد، مانند «علیرضا» که کمکش میکند و همین باعث میشود بعضی رفتارهای بد را نبیند و نشنود. حسین با دوستانش به میهمانی و سینما و تئاتر میرود و برایش فرهنگ دوگانه ایرانیها و تفاوت رفتارشان در مکانهای عمومی و خصوصی عجیب است؛ آنچه فرنگیها به آن «دابل لایف» میگویند.
«جنگ، آدم را مقصر میکند. جنگ زشت است. خیلی زشت است. جنگ، جنگ است دیگر. قربانیان جنگها با هم فرق میکنند. مثلا در سوریه جنگ داخلی بود ولی جنگ ایران و عراق بین دو کشور بود. در سوریه هر کس که از جنگ اذیت میشود، سوری است، هیچ طرف دیگری وجود ندارد. جنگ به آدم احساس مقصر بودن میدهد، آدم مدام به این فکر میکند که باید کاری کند اما به هرحال مردم کمکم با جنگ سازگار میشوند و زندگیشان را ادامه میدهند؛ مثلا در جشن عروسی دوست برادرم یک موشک به کوچه بغل خورد و فقط یک نفر رفت پرسید چندنفر شهید شدهاند و … و برگشت و عروسی ادامه پیدا کرد. آنها یاد گرفتهاند که اینطور زندگی کنند. وقتی صدای موشکی میآید، مسیر آن را تشخیص میدهند و بعد زندگی ادامه پیدا میکند.»
همه میگویند تو دوست نداری بروی فلسطین؟ بله که دوست دارم. تابستان سال قبل رفته بودم سوریه، دیدم محلهمان ویران شده است و البته هیچ حسی نداشتم. وقتی هم بروم فلسطین همین حس را خواهم داشت. من با فلسطین بزرگ شدهام با اینکه هیچ وقت آنجا نبودهام
سال 2011 بود که زمزمههای جنگ در سوریه شروع شد و در 18 ژوئیه 2012 اتفاقی افتاد که «حسین» و خانوادهاش سوت جنگ را در گوشهایشان شنیدند. آن روز در ساختمان امنیت ملی در دمشق یک بمب منفجر شد و داوود راجحه، وزیر دفاع سوریه و عاصف شوکت، داماد بشار اسد کشته شدند. آن موقع این شایعه راه افتاد که حتی خود بشار اسد هم کشته شده است، بنابراین از مخالفان حکومت هر کس اسلحه داشت ریخت وسط خیابان. «حسین» و خانوادهاش آن روز برای نامزدی یکی از پسرهای خانواده از یکی از روستاهای شهر زینبیه به دمشق رفته بودند و درحال شادی مراسم نامزدی بودند که صدای انفجار آمد. صدا آنها را آنقدر نگران کرد که وسایلشان را جمع کردند، رفتند پایانه اتوبوسرانی و سوار تنها مینیبوسی شدند که آنجا بود. مردم این طرف و آن طرف میدویدند و صدای شلیک گلوله میآمد. جوانها سطلهای آشغال را در خیابانها آتش میزدند. خانواده «عدنان» سوار شدند و حرکت کردند سمت روستا اما وسط راه مینیبوس متوقف شد، «حسین» نگاه کرد و دید کسی که اسلحه به دست دارد جلوی مینیبوس ایستاده و داد میزند که چراغ را خاموش کن و بعد یک گروه 10 نفره مسلح آمدند و آنها را محاصره کردند. مادر «حسین» ترسید و به پسرهایش گفت پنهان شوید چون گروههای شورشی به دنبال جوانها بودند و آنها را با خود میبردند. همان موقع صدای هلیکوپتر آمد، نورش را روی مینیبوس انداخت و اسلحه به دستها فرار کردند. «حسین» و خانوادهاش وقتی رسیدند خانه باورشان نمیشد که زندهاند. از همان روز جنگ برای آنها شروع شده بود. خاطرات حسین از جنگ، خاطرات یک انسان طولانیعمر است. او به یاد میآورد شهر «دوما» را که در نزدیکی دمشق بود و در دست گروهی به نام ارتش اسلام که تعداد زیادی داشتند و عربستان به آنها کمک زیادی میکرد.
«ارتش اسلام» زیر این شهر، شهر دیگری ساخته بودند و برای حفاری این تونلها از زندانیها استفاده میکردند که یکیشان پسرخاله حسین بود. او در زندان توبه بود و بعد از دوسال او را با اسرای ارتش اسلام معاوضه کردند و برگشت خانه. حسین میگوید ارتش اسلام زنان اسیر را در قفس میگذاشتند و بهعنوان سپر انسانی در برابر ارتش سوریه استفاده میکردند. خیلیها دلایل زیادی برای جنگ سوریه میشمارند اما حسین فکر میکند علتهای جنگ سوریه خیلی پیچیده است. به نظر او مشکل اصلی در سوریه مدرسه است. «اگر مدرسه خوبی داشتیم، جامعه بهتری هم داشتیم.» حسین در دمشق به دنیا آمد و مدرسه رفت و فقط دمشق را میشناسد، نه حلب را، نه حمص را و نه لاذقیه را. «اگر مردم سوریه هم را بهتر بشناسند شاید به وضع سوریه کمک کند.» زیاد بودن تعداد گروههای درگیر جنگ در سوریه و اختلاف نظرهای آنها هم بیشتر به جنگ دامن زده؛ مثل اختلاف «محمد الجولانی»، رئیس جبهه النصره در سوریه و «ابوبکر البغدادی»، خلیفه حکومت اسلامی یا داعش که در زندان بوکا در جنوب عراق همزندان بودند و قرار بود با هم باشند اما بعدها دو گروه اصلی جنگ در سوریه شدند. در سوریه گروههای اسلامی زیادی مانند ارتش اسلام، داعش، فتحالشام، تحریرالشام و… وجود دارد که تعدادشان به حدود 300 تا 400 میرسد. حسین در همه روزهایی که اسلحه به دست از روستا و خانواده و همسایههایش دفاع کرد، کسی را نکشت. «همه سعیام را کردم که اینطور نشود. چه کسی دوست دارد جان بگیرد؟ آن هم جان یک انسان را؟»
شما اینجا چه کار میکنید آقای شعبان؟
«فلسطین خانه ماست، سوریه خانه دوممان. فلسطین و سوریه جنگ است و ایران محل امنی است برای ما که هنر به زندگیمان وصل. چطور آدم میتواند یک مهاجر سوری –فلسطینی باشد و ساکن کشوری که جز خرابه، هیچ برای دادن به ما ندارد و بنشیند و به هنر فکر کند؟ نمیشود و ایران با مردم مهربانش که لطفشان بیش از معایبشان است، من را از 2013 میزبانند، در دانشگاه هنر، به رشته کارگردانی.»
«محمد شعبان» 27 ساله، با آن موهای بور و چشمهای آبی، از نسل سوم مهاجران فلسطینی است؛ از آنها پدر و مادرشان هم در سوریه به دنیا آمدهاند و با یک کارت اقامت، خودشان را اینطور معرفی میکنند: «مهاجرم، فلسطینی – سوری». پدربزرگ محمد وقتی 12 ساله بود از فلسطین خارج شد، وقتی خانوادهاش را به سوریه رساند دوباره به فلسطین برگشت و در گروههای دفاع از فلسطین که به آنها فدایی میگفتند، فعالیت کرد. او در فلسطین اسیر و محکوم به اعدام شد ولی از زندان فرار کرد و به سوریه برگشت. نه محمد و نه پدر و مادرش هیچ وقت فلسطین را ندیدند و هنوز وقتی میخواهند از سرزمینهای اشغالی بگویند، با افتخار میگویند: «فلسطین، وطن ما». محمد هم حالا که نشسته روی صندلی چوبی حیاط کوچک کافهای در تهران که پر است از پروانههای تازه مهاجر، وقتی میخواهد بگوید «وطن»، جز فلسطین جای دیگری نمیشناسد. او مسأله فلسطین را موضوعی میداند که روبهروی او و هموطنانش ایستاده است و تا حل نشود، زندگی آنها درست نخواهد شد. محمد در دانشگاه سوریه بازیگری خواند، پنجسال پیش به ایران آمد تا در دانشگاه هنر، کارگردانی بخواند و در سالهایی که گذشت، بازیگر شد. اکنون سوریها او را با نقشش در فیلم «به وقت شام» به یاد میآورند که «ابراهیم حاتمیکیا» آن را ساخت و یکی از نقشهای اصلی فیلمش را به پسر جوانی داد که ایران را و مردمش را دوست دارد. او ایران را فرصتی میداند که میتواند در آن رشتهای که دوست دارد، تحصیل کند. این فرصت برای او در سوریه مهیا نبود چون دانشگاههای سوریه رشته کارگردانی سینما ندارند. خانواده محمد اولش قبول نکردند که او برای تحصیل به ایران بیاید ولی بعد پدرش به او گفت برو. محمد نمیخواهد از بعضی اتفاقات بدی که در ایران برایش افتاده حرفی بزند چون همیشه سعی کرده به نیمه پر لیوان نگاه کند. در این سالها ایران برای او و بقیه دوستانش تجربه خوبی بوده و محمد حالا در تعدادی از پروژههای تدوین، کارگردانی و … مشغول به کار است. او چشمهای آبی دارد با موها و ریشی بور، شبیه اروپاییها و خیلی وقتها برای اینکه از قضاوتها در برود وقتی از او میپرسند انگلیسی هستی یا آلمانی؟ به آنها میگوید بله؛ دوستش «خالد» هم میگوید اهل مغرب است و «محمد»، دوست دیگرش میگوید الجزایر. حالا که تحصیلاتش در ایران تمام شده، بیشتر از همیشه دلکندن برای محمد سخت شده؛ او این روزها، وقتی در خیابانهای تهران قدم میزند تا برسد به خانه کوچکش در خیابان 15 خرداد، با خودش فکر میکند انسان چطور از غربتی به غربت دیگر میرود و عادت میکند و دوست میدارد و رفتن برایش سخت است. «ما حتی اینجا عاشق میشویم.» برای محمد عشق هیچ زبانی ندارد و در عین حال همه زبانها را بلد است. او در همه روزهایی که گذشته، معتاد تهران شده؛ تهران، شهری بزرگ که تعدادی از هموطنان و همزبانهای او را میزبانی میکند. او در پاسخ به بعضی که میپرسند: «ما میخواهیم هرطور شده از اینجا برویم، تو چرا آمدهای ایران؟» میگوید همیشه به فکر رفتن نیست. محمد دوست دارد در جایی که سازگار شده و آرامش دارد، زندگی کند. او در این پنج سال سعی کرده زندگیاش را بسازد، گامی به جلو بردارد، مردم ایران را بشناسد، در میهمانیهای آنها شرکت کند و برای خودش دوستانی پیدا کند. محمد میگوید هرجا که میرود سعی میکند با عشق زندگی کند، دور از دعوا و موضوعهای ناراحتکننده. او هنوز امیدوار است جنگ تمام شود ولی با وجود این «میداند که جنگ در همه جای دنیا ادامه پیدا میکند و اثرش ماندگار است.» محمد تنها راه حل را فاصله گرفتن و تنها گذاشتن جنگ میداند. او حالا باید به سوریه برگردد و در این صورت یا باید برود سربازی یا باید آن را بخرد به قیمت هشتهزار دلار.
«همه میگویند تو دوست نداری بروی فلسطین؟ بله که دوست دارم. تابستان سال قبل رفته بودم سوریه، دیدم محلهمان ویران شده است و البته هیچ حسی نداشتم. وقتی هم بروم فلسطین همین حس را خواهم داشت. من با فلسطین بزرگ شدهام با اینکه هیچ وقت آنجا نبودهام. من از بچگی برای فلسطین آواز خواندهام، در مدرسه با دوستانم. فلسطین مثل یک مسأله جلوی پای ما ایستاده. اینکه ما از سوریه به ایران آمدهایم یعنی از غربتی به غربت دیگر رفتهایم. فلسطینیها ازسال 1948 تا امروز درحال مهاجرت هستند. تنهاچیزی که ما میخواهیم، هویتمان است، حقمان است. ما فلسطینی هستیم، هیچکس نمیتواند هویتی را که ما از بچگی با آن بزرگ شدیم عوض کند. اسراییلیها در مدارسشان به بچهها روز استقلال اسراییل درسال 48 را یاد میدهند، درحالیکه همان روز برای ما روز نکبت است. از همان موقع تا امروز ما هرروز مهاجرت میکنیم. اما یک روز میآید که همه نقطههای تاریک مشخص میشود و همهاش هم با اسلحه نخواهد بود. هزار راه برای مقاومت وجود دارد.»
محمد هم مثل حسین و بیشتر دوستان سوریاش درجنگ سوریه خیلی از دوستان و همسایههایش را از دست داد. او میگوید ازسال 2012 خیلیها کشته شدند، خیلیها مهاجرت کردند و حالا که به خیلی از دوستانش زنگ میزند و میپرسد کجا هستند؟ پاسخ میشنود آلمان، ترکیه، یونان، هرجا. «خب من کجا برگردم؟» او نمیتواند نام کسانی را که به او نزدیک بودند و در جنگ کشته شدند، ردیف کند. «خیلی سخت است، خیلی زیادند.» او از آخرین موشکی میگوید که در دمشق افتاد. جایی در نزدیکی دوست صمیمیاش و او را کشت. سوریه اما همیشه برای او یک درد بوده و فلسطین هزاردرد؛ دغدغه همه این سالها برای محمد این بوده که او بهعنوان یک فلسطینی نهتنها نمیتواند به کشورش سفر کند، بلکه نمیتواند به بعضی کشورهای عربی مانند امارات، عربستان و … برود. «چرا؟ مگر من چه کار کردهام که اجازه ورود به این کشورها را ندارم؟»
از نظر محمد، واژه «فلسطینی» یک جرم است، واژه «فلسطینی – سوری» چهار جرم و کسی که فلسطینی – سوری باشد و در ایران زندگی کند، هزار جرم دارد. «من از این جرم خوشحالم. چون وقتی یک کشور عربی درش را به روی من میبندد، ولی کشوری که همان کشور رابطه خوبی با آن ندارد، من را میپذیرد، به آن احترام میگذارم.» او میداند که یک روز میآید که هیچکدام این کلمات جرم نیستند. او معتقد است همه میدانند که فلسطینیها هرجا که میروند آدمی که به دیگران تکیه کند نیستند، آنها خودشان میسازند، خودشان کار میکنند و خودشان زندگیشان را پیش میبرند.
از نظر محمد، واژه «فلسطینی» یک جرم است، واژه «فلسطینی – سوری» چهار جرم و کسی که فلسطینی – سوری باشد و در ایران زندگی کند، هزار جرم دارد. «من از این جرم خوشحالم. چون وقتی یک کشور عربی درش را به روی من میبندد، ولی کشوری که همان کشور رابطه خوبی با آن ندارد، من را میپذیرد، به آن احترام میگذارم.» او میداند که یک روز میآید که هیچکدام این کلمات جرم نیستند. او معتقد است همه میدانند که فلسطینیها هرجا که میروند آدمی که به دیگران تکیه کند نیستند، آنها خودشان میسازند، خودشان کار میکنند و خودشان زندگیشان را پیش میبرند. محمد مقاومت را تنها راه نجات فلسطین میداند. او از سه انتفاضه در طول همه این سالها میگوید. وقتی اسراییلیها کنشی میکنند، فلسطینیها مجبورند واکنش نشان دهند. «ما ضربالمثلی داریم که میگوید آنچه را که میبینی باور نکن و آنچه را هم که میشنوی نیمیاش را باور کن. ما سوای رسانهها باید درک خودمان را از فلسطین پیدا کنیم و بدانیم که همه ما فلسطینیها هرجای دنیا که باشیم ضدجنگیم و همهمان انسانیم.»
شما اینجا چه کار میکنید آقای یوسف؟
«من محمد یوسفم، 28 ساله؛ اصالتا فلسطینی، اهل روستای اجزم شهر حیفا، متولد و ساکن سوریه. کارشناسی حقوقم را از دانشگاه دمشق گرفتم و کارشناسی ارشد حقوق را از دانشگاه شهید بهشتی ایران. در سوریه وکیل بودم، در ایران هم مدتی مشاور حقوق بینالملل در یک شرکت حقوقی. من تابعیت سوریه ندارم. من و خانوادهام یک کارت اقامت موقت برای فلسطینیها را داریم. ما مهاجران فلسطینی در سوریه هستیم. ما آنجا غیراز مواردی، حقوق برابر با مردم سوریه داریم. مثلا ما میتوانیم فقط یک خانه به نام خودمان بخریم. سهسال پیش به ایران آمدم. درسم حالا تمام شده و سه ماه پیش از پایان نامهام دفاع کردم. چندوقت پیش برای ادامه تحصیل از دانشگاه استانبول بورس تحصیلی گرفتم، ولی دانشگاهم در ایران مدرک موقت یا ریز نمراتم را به من نداد؛ من دو هفته فرصت داشتم که مدارکم را به سفارت ترکیه برسانم، ولی نشد و بورسم سوخت.»
محمد قبل از اینکه به ایران بیاید درسال 2014 از آلمان پذیرش گرفت، زبان آلمانی یاد گرفت و همه شرایط برای مصاحبه و ویزای آلمان برایش آماده بود، ولی آن زمان همه سفارتها در سوریه بسته شد و او برای رفتن به آلمان یا باید به ترکیه میرفت که به دلیل درگیریهای مسلحانه نمیشد یا به لبنان یا اردن. در مرز لبنان اصلا اجازه ورود به او ندادند، چون فلسطینی بود و رویای آلمان برای او اینطور تمام شد. همان روزها بود که تصمیم گرفت به یران بیاید و زندگیاش را اینجا بگذراند. محمد اهل «درعا»ست؛ شهری کهسال 2011، نخستین تظاهرات اعتراضی در سوریه از آنجا و چند شهر دیگر مانند دمشق، حمات، جبله، لاذقیه و حمص شروع شد. مادر محمد سوری و پدرش فلسطینی- سوری است و در سوریه به دنیا آمده است. «با این وجود سوری محسوب نمیشوم چون آنجا تابعیت از پدر میآید.» مهمترین دلیلی که او را مجبور کرد از سوریه بیرون برود، خدمت سربازی بود. او نمیخواست در موقعیتی قرار بگیرد که در جنگ مجبور شود کسی را از طرف مقابل بکشد یا کشته شود. در سوریه قانونی وجود دارد که هرکس که در حال تحصیل است میتواند برای سربازیاش مرخصی سالانه بگیرد و آن را تمدید کند. محمد این راه را ترجیح داد و از وقتی به ایران آمده، دو بار به سوریه سفر کرده است. محمد میگوید زندگی در غربت بالاخره هم بدی دارد هم خوبی. اینکه آدمها در غربت با یک فرهنگ، ملت و طرز تفکر جدید آشنا میشوند، زبان جدید یاد میگیرند و … از نظرش ارزشمند است. بیشترین موضوعی که محمد را در این سالها اذیت کرده، برخورد بعضی از مردم با او و هموطنانش است؛ اینکه میگویند آنها آمدهاند جای بچههایشان را بگیرند و از پول آنها خرج میکنند. مردم ایران مثل همه جای دنیا خوب و بد دارند. «همه ما انسانیم و باید فراتر از ملیتها به هم احترام بگذایم. انسانیت حرف اول و آخر را میزند.»
«جامعه کشورهای عربی یک قطعنامه را تصویب کردهاند که براساس آن به فلسطینیهایی که بعد از سال 1948 آواره شده و به کشورهای عربی رفتهاند، تابعیت آن کشورها تعلق نمیگیرد برای اینکه حق بازگشت به فلسطین داشته باشند، ولی این اتفاق نمیافتد و این یک ظلم است؛ این یعنی از همه جا رانده و مانده. پدر و مادر ما هم الان نمیتوانند به فلسطین سفر کنند یا برای زندگی به آن برگردند، چون اسراییل اجازه نمیدهد. اسراییل میخواهد فلسطینیهایی را هم که در داخل کشور زندگی میکنند به بیرون بفرستد چه برسد به اینکه فلسطینیهایی را که خارج از کشورند دوباره راه بدهد. جنگ در همه جنبههای حیاتی ما تأثیر گذاشته؛ چه خانوادگی چه اقتصادی و چه روابط دوستانه. جنگ نمیتواند هیچ تأثیر خوبی بگذارد و اثر آن ماندگار است. خیلی از دوستان ما شهید و اسیر شدند یا مهاجرت کردند. ما مجبور شدیم به راه غربت برویم و از خانواده دور شویم. اعضای فامیل ما خانههایشان ویران شده است و باید جابهجا شوند. جنگ سوریه جز ویرانی هیچ برای ما نداشت. تنها تعبیر قشنگی که جنگ میتواند داشته باشد تمام شدن آن است؛ اینکه دیگر هیچ جنگی نداشته باشیم.»
شما اینجا چه کار میکنید آقای عدنان؟ آقای شعبان؟ آقای یوسف؟
حسین و محمد و محمد را جنگ از خانههایشان بیرون کرده؛ نه به اجبار بلکه به اختیار. جنگ، فصل مشترک زندگی آنهاست و ایران، محل امنی تا برای چندسالی، آنها را از خون و مرگ و اسارت برهاند و تحصیل را جای آن بنشاند. چندسال دیگر که بگذرد، راه باز میشود برای بازگشت؛ برای بازگشت به وطنی که جز خرابه نیست و روزهای در پیش، برای آنها پلانهایی است از یک فیلم که از نفس افتاده.